علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

یک سرخه حصار آذری

بفرمایید ادامۀ مطلب و خاطرۀ دلنشین جمعه 21 امین روز آذرماه علیرضا خان در سرخه حصار را بخوانید... جمعه ای که ما عاقبت به آرزوی دیرینۀ خود رسیده و موفق به انداختنِ ماشین به داخل جوب شدیم و قصد داریم از این هنرِ خود رونمایی نموده و آن را به تو نیز آموزش دهیم امروز قصد داریم به شما فرآیند سقوط یک ماشین در جوب را آموزش دهیم... مرحلۀ اول: ابتدا باید یک جوب بسازید و لازمۀ جوب ساختن حمل شن و ماسه به محل جوب سازی است پس بسم الله سپس ماشین پلیس خود را بلند کرده و در محل مخصوص قرار می دهیم تا در جوب بیفتد حواس خود را جمع کنید که چرخش حتما داخل جوب باشد تاکید می کنیم:"چخا افتاد جوب" خود...
29 آذر 1393

IQ Son

... و اما اندر حکایت کچل شدنِ علیرضا خانِ مو فرفروک! یک هفته ای می شد که گهگاه دست های ما به سمت سرمان می رفت و خارش در آن احساس می شد (مخصوصاً در ساعات اولیۀ صبح). مادرِ ما هم که به علت آلرژیک بودنِ خودشان (مخصوصاً در پاییز)، عادت کرده اند همه چیز را به حساسیت فصلی ارتباط دهند شب ها در اتاقِ ما دستگاه بخور روشن می نمودند تا به حسابِ خود، خشکی پوستِ سرمان را چاره کنند ... بعد از چند روز و چاره نشدنِ خارشِ پوستِ سرمان، مادرمان به این نتیجه رسیدند که باید به انتظارِ پایانِ پاییز بنشینند تا حساسیت فصلی ما نیز به پایان برسد! چهارشنبۀ دو هفته قبل و درست بعد از انداختنِ عکس های یلدایی در مهد اکثریت هم سالانمان به منزل رفتند و سمپاشی عظ...
29 آذر 1393

مسافرِ نجف

بفرمایید چند عدد عکس داغ که هم اکنون از مسافرِ نجف (دایی محسن مان) به دست مان رسیده است: بفرمائید به اندازۀ تمام ارادت تان به آقایمان، امیر، سلام بدهید: السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ وَ الدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ الْمُضِيئَةِ الْمُثْمِرَةِ بِالنُّبُوَّةِ الْمُونِقَةِ بِالْإِمَامَةِ وَ عَلَى ضَجِيعَيْكَ آدَمَ وَ نُوحٍ عَلَيْهِمَا السَّلامُ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلَى الْمَلائِكَةِ الْمُحْدِقِينَ بِكَ وَ الْحَافِّينَ بِقَبْرِكَ... سلام بر شجره نبوت،و درخت تنومند هاشمى،درخت تابان و بارور به بركت نبوّت، و خرّم و سرسبز به ح...
27 آذر 1393

یلدای دلتنگی...

گاهی بر حسب یک اتفاق برای دلت اتفاقات عجیب و غریبِ زیادی می افتد! دلت را که شکسته است، جمع می کنی و بند می زنی و می گذاری سرِ جایش! با او کنار می آیی و رضایش می کنی به تقدیر الهی... و می بخشی و آرام می گیری! ولی دل است دیگر! همۀ خاطرات دل نشین گذشته ات را که نمی توانی از حافظه ات پاک کنی! دل است دیگر! درست مثل کوهی از باروت می ماند... گاهی فقط و فقط یک تلنگر کوچک کافی ست تا جرقه ای شود و آن را به آستانۀ انفجار برساند و اشکت را سرازیر کند و تو و دلت را باز هم راهیِ سرِ خطِ اول کند! دل است دیگر سنگ که نیست! و زین پس گذر هر یلدا یادآورِ خاطرات زیبای "با دوست بودن" می شود و تو را بدجور دلتنـــــــــــــــــــ...
26 آذر 1393
1528 10 16 ادامه مطلب

نجواهای کودکانه

           اتل متل ستاره                                            خدا من و دوست داره   خدا جونم ممنونتم حسابی                           قشنگ تر از قرآنت، ندیده ام کتابی ******* هیچ می دانستی یکی از موفقیت آمیزترین کارهای دنیا این است ...
22 آذر 1393

رفیقِ ناب

با تو هستیم رفیقِ ناب، تو که گام به گام کودکی هایمان، خودت را در حد و اندازۀ ما کوچک می کنی و مهربانانه با ما کودکی می نمایی! با تو هستیم رفیقِ ناب،با تو که به وقتِ ورزش کردن و شنارفتن، اسبِ مان می شوی و ما "پیتگو...پیتگو..." گویان صدای خنده هایمان را در خانه طنین انداز می کنیم! با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که وصله می زنی بر خرابکاری هایمان با همان چسب معروفت! با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که به مددِ چند ماژیک بر صورت مان نقش می کشی و ما را تبدیل به یک پیشی ناز می نمایی و ما را از شدت ذوقِ پیشی بودن سرمست می نمایی! با تو هستیم رفیقِ ناب، با تو که برایت مهم است نترس بودنمان و دل داشتن مان! و به وقتِ بودنت این...
13 آذر 1393
1416 11 49 ادامه مطلب

نیمه دررفتگی آرنج علیرضاخان

جمعه ای که گذشت یکی از پرماجراترین روزهای زندگی ما و البته مادرمان بود! روزی که با "جمعه به مکتب رفتنِ" بابایمان آغاز شد و به یک عدد کله و چهار عدد پاچه ختم شد... روز جمعه بود که بعد از مدت ها و بر خلاف همۀ جمعه ها که بابایمان متعلق به خانواده بودند، عازم کارگاه ساختمانی شدند تا کارهای عقب مانده ای را که انجامش به دلیل بارش برف در روزهای اخیر به تعویق افتاده بود، به انجام برسانند. تعجب نکن پروژۀ بابایمان مجتمعی در فَشَم است و واقع در دامنۀ کوه، پس بدیهی ست وقتی در تهران بارندگی ست آن جا برف بر زمین می نشیند! و بر خلاف جمعۀ هر هفته دایی محسن مان نیز درگیر آماده سازی مقاله ای بودند که قرار بود یکشنبه در کلاس ارائه دهند و...
9 آذر 1393
1138 14 37 ادامه مطلب

گذرِ دومین ماه پاییزی

تا به حال دقت کرده ای روزها و ماه ها و سال ها چقدر زود از پی هم می گذرند! گویا همین دیروز بود که مهرگان علیرضا خان این جا نگاشته شد! و این روزهاست که سومین ماه پاییزی نیز در گذر است و یلدایی زیباست پیش رویمان ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× روز یکشنبه بود که مادرمان صبح علی الطلوع، که ما به خوابِ ن...
6 آذر 1393

جمعه ای در سرخه حصار

جمعۀ گذشته را در جنگل های سرخه حصار گذراندیم ترکیبی از طبیعت پاییزی+بهاری را در عکس های ما از جنگل های باران خوردۀ سرخه حصار در ادمۀ مطلب ببین فرآیند سرچ و پفک یابی و پفک خورانِ ما از درون بستۀ پفک و بعد از خوردن، بستۀ خالی از پفک را نقش بر زمین ساخته و برای تصحیح این عمل،مادرمان در معیت ما روانۀ محل نصب سطل زباله شدند تا آشغال در سطل بیندازیم و این مقدمه ای شد تا مادرمان در نهایت پوزیشنی این چنینی اتخاذ کنند:" " (در ادامه می توانی دلیلش را ببینی!) و این ما هستیم که پس از دیدنِ موجودی زنده بر بالای درخت رو به مادرمان ابراز تعجب می نماییم و همانا آن موجود که در این دو عکس نیز قابل مشاهد...
3 آذر 1393
2272 12 23 ادامه مطلب
1